دخترِ کولی نشسته بود کنار فروشگاه، به گدایی نشسته بود اما گدایی نمیکرد.
یک لحظه فکر کردم: میانِ من و او چقدر فاصله هست؟
دستی دراز کن
و به غربتی بگو دوستت دارم
کولیان که میآیند
کولیان که مینشینند
کولیان که گرسنه نگاهت میکنند
از مرزهایی گذشتهاند
که مرزهای مانوسِ من است
که تن به تن در تنهایی آمدهاند.
نگاه کن!
به غربتی بگو دوستت دارم
بگو میانِ تو و من تنها پیراهنی است
که از یکدیگر دورمان میکند
تو آنسو نشستهای و اینسو منام که ایستادهام؟
یا من اینسو ایستادهام
و آنکه نگاه میکند تویی؟
آه
غریب منام یا چشمهای بیگناهِ توست؟
کسی نمیداند
اما دستهایمان گاهی
چشمهایمان گاهی
باید بوی نان بیاورد...
..................................
م.روانشید
بامداد ۱۸ یولی ۲۰۱۴
استکهلم